عاشقانه
به مناسبت ولنتاین براتون امروز چند تا شعرعاشقانه و… تدارک دیدیم با تک موج همراه باشید!!
به تاراج برده ای تمام حواسم را
می خندم تویی
می گریم تویی
می خوابم تویی
انگار نقاشی ات را پشت پلکم کشیده اند…!!
اکنون…..
برایت مینویسم
کاش می فهمیدی
دلتنگی سخت است
ویران کرده ای
من آباد را…..
شب است و دیروقت و جز «دوستت دارم»
باقے ڪارها بماند براے ؋ـردا ، دوست دارم عشقم …
تنها وجود تو ڪـ؋ـایت مے ڪند مرا
تا …
هیچ مے دانے ٬
همین ڪـہ هر لـᓗـظـہ ٬ صدایِ آشنایَت در گوشم مے پیچد و
بوے همیشگے ات در مشام جان
همین ڪـہ هر آن ٬ آغوش امینت گستردہ است و
آرامبخش جان
همین ڪـہ سرشانـہ هاے ؋ـراخ مهربانت مے آراماند سرم را
و هردم مے شڪو؋ـاند لمس سر انگشتان عاشقم تنت را ٬
ڪاـ؋ـے ست براے شڪـ؋ـتن غنچـہ هاے مڪرر شادمانگے ٬
و نیز براے ساییدن پیشانے سپاس بر آستانـہ انتهاے عاشقانگے .
مے خواستم بگویم ٬
وجود تو ڪـ؋ـایت میڪند مرا
تا …
با تمام وجـــود ᓗـس ڪنم خوشبختے را …
سرم را تڪیـہ مے دهم
بـہ سینـہ ے مردانـہ ات …
همـــــہ ے ڪوہ ها ڪم مے آورند !
امن آغوش توست ڪـہ بهانـہ اے مے شود ، براے
هزار بارہ پیدا شدن در ᓗـریمت …
مردِ من ؛
عزیـــــــــز دل خستـہ ے من ؛
هر چـہ بگویم و برایت بنویسم ، تڪرار مڪررات ست ، توضیـᓗ واضـᓗـات .
تو ؛
تڪرارے ترین ᓗـضور روزگار منے …
تو ؛
پژواڪ تمام عاشقانـہ هاے منے …
تو ، مـــــــــرد منے ، براے من .
از آخرین تارهاے مویت بگیــــــــر تا نوڪ انگشتان پایت …
من تمام ات را عاشق ام .
تمام ات را مومن ام …
تمام ات را مے خواهم ، یڪ جا . براے خودم .
بمان براے من ڪـہ من ، با نخستین نگاـہ تو آغاز شدم .
تـــو اگر نبودے
شـــعر هم نبود
و من زنے معمـولے بودم …
ᓗـالا ڪـہ هستــے
شعـــر هست و عشـــق
و مـن گاهے ᓗـس مے ڪنم
یڪ پـــرنسس ام !
یڪے هم باید بین تمام این چند ملیارد آدم باشد
روᓗـت را آرام نوازش ڪند
ڪـہ دستش را زیر تمام اتـ؋ـاق هاے بد روزگارانت بگیرد تا نیو؋ـتند…
ڪـہ روᓗـش قوے باشد….
بتواند تمام ڪارهاے انجام ندادہ ات را با تو امتـᓗـان ڪند و تا اخر دنیا با تو بیاید….
بـہ دور از ترس
یا هرچـہ ڪـہ اسمش گناـہ و تزویر است….
یڪے باید توے این روزگار بین همـہ ے این ادمها وجود داشتـہ باشد ڪـہ چشمانش با همـہ ؋ـرق ڪند…
ڪـہ وقتے ᓗـر؋ میزند تن صدایش قلبت را آرام و آرامتر ڪند…
یڪے ڪـہ نگاهش خاص باشد و تا آخر عمرت هرجا باهر ڪسے مینشینے ؋ـقط بگویی:
نگاهش…..نگاهش….
ڪسے ڪـہ تو را در این خـ؋ـقان زندگے ڪسالت آور بردارد ببرد یڪ گوشے ای…
تو را بنشاند….
بگوید:چت شدہ لعنتے قشنگ من!
یڪے باید بین اینهمـہ ادم باهمـہ ؋ـرق ڪند…
باید ڪسے باشد
ڪـہ عطرش ᓗـواس جمعـہ را پرت ڪند
ڪـہ صدایش ساعتِ ایستادہ را بخواباند
و دستانش تقویم را قلقلڪ بدهد
باید ڪسے باشد
ڪـہ ریاضے ᓗـالے اش نشود
؋ـلسـ؋ــہ نـ؋ـهمد
تاریخ را چال ڪند
و بـہ منطق قهقهـہ بزند
باید ڪسے باشد
ڪـہ مرا بـہ مختصاتش گرہ بزند
باید ڪسے ڪـہ توئے
بیایے و ر؋ـتنت را پشت گوشت بیندازے
این زندگے با تو زیباترم مے شـہ
…………….تو عاشقم بودے , من باورم مے شـہ
با تو دلم غرق یڪ بچگے مے شـہ
…………….من آخر رویام , این زندگے مے شـہ
من با تو ؋ـهمیدم زیبایے ام خوبـہ
……………..یڪ مردِ مغرور رویایے ام خوبـہ
من با تو ؋ـهمیدم دلبستگے بد نیست
……………..گاهے بـہ یڪ آغوش , وابستگے بد نیست
تو آن شعر با شڪوهے ڪـہ آرزو مے ڪنم امضاے من پاے تو باشد !
تو معجزہ ے زرین و لاجوردے ڪلامے !
مگر مے توانم در میان شعر هایم ؋ـریاد نزنم :
” دوستت مے دارم … “
” دوستت مے دارم … “
” دوستت مے دارم … “
مگر مے توانم خورشید را در صندوقچـہ اے پنهان ڪنم ؟
نمے توانم شاپرڪے ڪـہ در خونم شناور است را سانسور ڪنم !
نمے توانم یاسمن ها را از آویختن بـہ شانـہ هایم باز دارم !
نمے توانم غزل را در پیراهنم پنهان ڪنم , چرا ڪـہ منـ؋ـجر خواهد شد …
شعر آبروے مرا بردہ است و واژگان رسوایم ساختـہ اند !
من آنم ڪـہ جز قباے عشق نمے پوشد , و تو آن ڪـہ جز قباے لطاـ؋ـت !
دلم مے خواست در عصر دیگرے دوستت مے داشتم !
در عصرے مهربان تر و شاعرانـہ تر !
در روزگار شارل آیزتهاور ,
ژولیت گریڪو ,
پل الوار ,
؋ـروغ ,
سهراب ,
شاملو …
دلم مے خواست تو را در عصر شمع دوست مے داشتم .
در عصر هیزم و بادبزن هاے اسپانیایے
و نامـہ هاے نوشتـہ شدہ با پَر
و پیراهن هاے تاـ؋ـتـہ ے رنگارنگ …
نـہ در عصر دیسڪو
ماشین هاے لوڪس و شلوارهاے جین !
دلم مے خواست تو را در عصر دیگرے مے دیدم !
عصرے ڪـہ در آن گنجشڪان , پلیڪان ها و پریان دریایے ᓗـاڪم بودند !
عصرے ڪـہ از آنِ نقاشان بود ,
از آنِ موسقے دان ها ,
عاشقان ,
ڪودڪان و دیوانگان ! …
امروزه شاهد اینیم که یه سری افراد در پیج های خود از و کپشن های ریباو نابی رو میزارن . دراین پست ما برای شما از این دسته اشعار را جمع آوری کردیم با تک موج همراه باشید
شعرهای عاشقانه و زیبا برای دلبری
شب چنان گریه کنم بی تو…
که همسایه به روز؛
دست من گیرد و
بیرون کشد از آب ٬مرا!!
هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست
هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست
پشت سرم شب سفر آبی نریختهاند
یعنی که هیچکس نگرانم نبود و نیست
رفتم و سخت معتقدم عشق لقمهای است
که هیچوقت قدر دهانم نبود و نیست
گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست
ابری در آسمان جهانم نبود و نیست
انگار هیچوقت به دنیا نبودهام
درهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست
در دفتر همیشه نوِ خاطرات ِ من
چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست
قصدم نوشتن غزل است و نوشتههام
حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست
صادق فغانی
جاذبــــــہ همان چشمهاے توست
نگاهم ڪن ڪـہ بے تــو در زمین و آسـمان معلّق خـــواهم ماند
ﻧﻔﺴﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺯ ﻫﻮﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
………………………… ﺑﻪ ﭼﻪ ﺭﻭﯾﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﻭﻗﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺭقصند
…………………………. ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ، ﻫﻮﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ
………………………….. ﻓﮑﺮ ﺑﯽ ﺟﺎ ﻧﮑﻨﯽ ﻭﺍﮊﻩ ﯼ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﻣﺮﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻗﺪﻣﯽ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻧﯿﺴﺖ
………………………….. ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﺎ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺍﺕ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ
………………………….. ﻋﺎﺷﻖ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺷﻤﺎمیخواهم
نگـہ داشتن یڪ #زن
بلد بودن میخواهد
یڪ زن از تمام مردانگے یڪ #مرد
هیچ نمے خواهد
جز #یڪ_خیال_راـᓗـت
ڪـہ همانطور ڪـہ هست
بی هیچ توقع و پنهان ڪارے
#دوستش_بدارے …
بسیارند از تو بلندتر،بلندتر…
بسیارند از تو زلال تر،زلال تر…
بسیارند از تو زیباتر،زیباتر…
اما آقا تویی…
خدا انگار
جــاے نـ؋ـــس “تــ ـو” را
در مـــن دمیـــدہ اســت؛
یڪ “لـᓗـظه” نباشے سیاہ مے شود روزگــارِ مـــن .
دوست داشتنت را
از ڪجا شروع ڪنم ؟
چشمانت ؟
چشمانت…
آغاز و پایانِ من
در چشمانت خلاصـہ شدہ است.
درآن لـᓗـظـہ ڪـہ پلڪ زنے و
ثانیـہ چیزے نبینے ،
همان لـᓗـظهے تاریڪیـہ زندگے من خواهد بود.
پلڪ هاے رنگارنگ این شهر
بیهودہ بال بال مے زنند ….
این نگاہ ها بـہ گرد
زیباے شرقے من نمے رسد !
مهربانم
پنجرہ نگاهت را سمت
ڪوچـہ هاے غریبم باز ڪن
ببین ڪـہ مملوء
از بر؋ـے است
ڪـہ تا مرز استخوان نام تو را مے بارد
این بار تند
این بار
گلولـہ گلولـہ ……
دستت را
روے قلبم بگذار
و با دوستت دارمے سادہ
تپیدنش را
تا ابد تضمین ڪن..
عاشقانـہ ترین سڪانس روز هاے بر؋ـیست ؛
ڪاپشنے مردانه…
بر دوش هاے …
ظریـ؋ـِ زنانه…
تلفنم زنگ زد، این بار خودش بود، گریه می کرد، دوستش قلبش رو شکسته بود، از من خواست که پیشش باشم، نمیخواست تنها باشه، من هم رفتم پیشش و چند ساعتی با هم بودیم. وقتی کنارش بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود، از عمق جانم آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از چند ساعت دیدن فیلم و خوردن چیپسو پفک ، خواست بره، به من نگاه کرد و گفت :”ممنونم ” .
یک روز از این ما گذشت ،نه فقط یک روز یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم جشن پایان تحصیل فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. از عمق جانم می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اصلا به من توجهی نمی کرد ، و من این رو می دونستم ، قبل از این که خونه بره اومد سمت من، با همون لباس و کلاه جشن ، با وقار خاص و آهسته گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، ممنونم.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط “داداشی” باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم …. دلیلش رو هم نمی دونم.
نشستم روی صندلی، آره صندلی ساقدوش ، اون دختر حالا داره ازدواج می کنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدید با کسی دیگه شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون این طوری فکر نمی کرد و من این رو می دونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سال های دور و درازی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون آروم گرفته ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، نوشته بود :
” تمام توجهم به اون بود. آرزو می کنم که عشقش برای من باشه. اما اون اصلا توجهی به این موضوع نداره و من این رو می دونم. خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط “داداشی” باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم …. دلیلش رو هم نمی دونم. … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….